بر باد فنا تا ندهی گرد خودی را


هرگز نتوان دید جمال احدی را

با خود نظری داشت که بر لوح رقم زد


کلک ازلی، نقش جمال ابدی را

جانها فلکی گردد اگر این تن خاکی


بیرون کند از خود صفت دیو و ددی را

در رقص درآید فلک از زمزمه ی عشق


چونانکه شتر بشنود آهنگ حدی(3)را

ما از کتب عشق نخواندیم و ندیدیم


جز درس خط بیخودی و بیخردی را

یا بوسه مزن، بر لب مینای محبت


یا در خم توحید فکن نیک و بدی را

گل بزمگه خسروی آراست چو بشنید


از مرغ سحر، زمزمه ی بار بدی را

درویش بصد افسر شاهی نفروشد


یک موی ازین کهنه کلاه نمدی را

یارب بکه این نکته توان گفت که وحدت


در کوی صنم یافته راه صمدی را؟!